عشقِ ممنوع ♥♥♥♥♥♥♥اشعار و جملات زیبا و عاشقونه

دوست داشتن تو بزگترین ترین اشتباه زندگی من بود

عشقِ ممنوع ♥♥♥♥♥♥♥اشعار و جملات زیبا و عاشقونه

دوست داشتن تو بزگترین ترین اشتباه زندگی من بود

منتظر

میدانی؟
یک وقت هایی باید رویِ یک تکه کاغذ بنویسی
تعطیل است
و بچسبانی پشتِ شیشه‌یِ افکارت ... باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی و بی خیال سوت بزنی
در دلت بخندی به تمام افکاری که پشت شیشه‌یِ ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویی:
بگذار منتظر بمانند.

خدا

خدایااااااااااااااااا خواهش میکنم ایندفعه کمکم کن.خدایا هربار ازت یه چیز خواستم گفتی نه

خدایاا یه کاری بکن دیگه یه جوری درستش کن

خودت بهتر میدونی چه جوری.

خب تو خدایی من که نیستم.خدایا ایندفعه نا امیدم نکن.خداا یاااا خواهش میکنم

خدایا این همه بنده هاتو دوس داری.این همه کمکشون میکنی

بابا یکم فکر منم باش دیگه آخه منم  آدممااااااااااااااااااا

یکم این گوشه موشه هام نیگاه کن.

دیگر هوای برگردانت را ندارم ,
هر جا که دلت میخواهد برو ,
فقط آرزو میکنم وقتی دوباره هوای من به سرت خورد ...
آنقدر آسمون دلت بگیرد...
که با هزار شب گریه , باز هم آرام نگیری ...

روزی مـیـرسـد . . . در حـسـرتـم بـمـانـی در روزی بـارانـی ، مـن در اوج و تـو در ویـرانـی . . . یـه روزی صـادقـانـه صـدایـت کـردم . . . عـاشـقـانـه نـگـاهـت کـردم . . . حـالـا عـاجـزانـه نـگـام مـیـکـنـی بـا حـسـرت صـدام مـیـکـنـی امـــا فــقــط بـــــرو . . .
.
.
.
.
.
.
.هــــ ــــوای ســــ ــــرد مــــ ــــن...

مـی پراکنـــ ــــد تمـــ ـــام حـــ ـــرارت نگاهــــ ـــت را...

یــــــ ــــخ می زنــــــ ـــی...

نزدیـــــــ ــــک نشـــ ـــــــو...
.
.
.
.
.
.
.
.
همه ی کارهایت رابخشیدم
جز آن تردید آخر هنگام رفتنت
که هنوز مرا..................
به برگشتنت امیدوار نگه داشته . . .!!

حالا که رفته ای

ساعتها به این می اندیشم

که چرا زنده ام هنوز؟

مگر نگفته بودم که بی تو میمیرم؟

خدا یادش رفته است مرا بکشد

یا تو قرار است برگردی؟

دنیا

دنیا پر از تباهی است؛

نه به خاطر وجود آدم های بد؛

بلکه به خاطر سکوت آدم های خوب ...!

خدا

کودک زمزمه کرد: خدایا با من حرف بزن. و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد. کودک نشنید.او فریاد کشید: خدایا! با من حرف بزن صدای رعد و برق آمد. اما کودک گوش نکرد. او به دور و برش نگاه کرد و گفت خدایا! بگذار تو را ببینم ستاره ای درخشید. اما کودک ندید. او فریاد کشید خدایا! معجزه کن نوزادی چشم به جهان گشود. اما کودک نفهمید. او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت: خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی.خدا پایین آمد و بر سر کودک دست کشید. اما کودک دنبال یک پروانه کرد. او هیچ درنیافت و از آنجا دور شد

گفتم: خدایا از همه دلگیرم گفت: حتی از من؟

گفتم: خدایا دلم را ربودند  گفت: پیش از من؟

گفتم: خدایا چقدر دوری   گفت: تو یا من؟

گفتم: خدایا تنها ترینم    گفت: پس من؟

گفتم: خدایا کمک خواستم  گفت: از غیر من؟

گفتم: خدایا دوستت دارم   گفت: بیش از من؟

گفتم: خدایا اینقدر نگو من گفت: من توام ، تو من . . .






میخوام با قشنگی چشمات دنیا بسازم

 که تموم عالم بشن تماشاگر دنیای من

ادامه مطلب ...

میخوام با قشنگی چشمات دنیا بسازم

 که تموم عالم بشن تماشاگر دنیای من

دلتنگی های من

دلم گرفته به قدر تمام روزهای که
خندیدم
و همه آدم ها را خنداندم
روزهای بود که صدایی خنده هایم گوش همه کر میکرد.....
... اما....
حالا صدای گریه هایم را حتی خودم هم نمی شنوم
دلم باران می خواهد..... .بارا ن
دلم دریا..... می خواهد
دلم...
دل...... می خواهد !!!

منتظرم خدایا...
خط پایانت کو ...
آیا جهنمت همین جایی که هستیم نیست؟
من آتشت را به نامردی ها " دو رویی ها و خیانت ها ترجیح میدهم ...
شاید اگر ایوب هم در عصر ما بود صبرش لبریز میشد ...

دلتنگی های من

و ندانستم من

قطره ی اشکی بود

یا نم بارانی؟

که پس از غرش یک ابر مهیب

ناگهان!

غلطید

بر گونه ی من!





برای تو می نویسم
برای جوانه هایت
برای قامت نازک خیال
برای اندیشه هایت
و برای عشقی که در سینه تو می روید
برای تو می نویسم
برای چشم های روشنت
برای جهانی که از نگاه تو می شکفد
و «فردا» که به نام تو
از افق بر می آید
و این، نه که افسانه خواب
سرود بیدار باشی است
در گوش رویای تو
من، برای توست که می نویسم
برای تو




مطمئن باش برو
ضربه ات کاری بود
دل من سخت شکست
و چه زشت به من و سادگی ام خندیدی
به من و عشقی پاک که پر از یاد تو بود
وبه یک قلب یتیم که خیالم می گفت تا ابد مال تو بود
تو برو
برو تا راحت تر تکه های دل خود را
آرام سر هم بند زنم



قسمت این بود که من با تو معاصر باشمتا در این قصه ی پر حادثه حاضر باشم

حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و
من به دنبال تو یک عمر مسافر باشم

تو پری باشی و تا آنسوی دریا بروی
من به سودای تو یک مرغ مهاجر باشم

قسمت این بود ، چرا از تو شکایت بکنم ؟!
یا در این قصه به دنبال مقصر باشم ؟

شاید اینگونه خدا خواست مرا زجر دهد
تا برازنده ی اسم خوش شاعر باشم

شاید ابلیس تو را شیطنت آموخت که من
در پس پرده ی ایمان به تو کافر باشم

دردم این است که باید پس از این قسمتها
سالها منتظر قسمت آخر باشم !!







اینجا به وقت تقویم ها …

آخرِ پاییز است، نه پایان دنیا!

آنها نمی دانند…

تا تو نیایی دنیای ما را پایانی نیست …

دلم که می گیرد آرام خودم را در آغوش می گیرم …
خـــودم به تنهـــایی
دست نوازشی بر ســــرم می کشم ..
لبخند می زنم و آهستـــه می گویم :
” گریه نکن عــــزیـــزم … من هسـتم …
خودم به تنهــایی ، هـــوای نداشته ات را دارم !