دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم دیدی که من با این دل بی آرزو عاشق شدم با آن همه آزادگی، بر زلف او عاشق شدم ای وای اگر صیاد من، غافل شود از یاد من، قدرم نداند فریاد اگر از کوی خود، وز رشتهی گیسوی خود، بازم رهاند در پیش بی دردان چرا، فریاد بیحاصل کنم گر شکوهای دارم ز دل، با یار صاحبدل کنم وای ز دردی که درمان ندارد فتادم به راهی که پایان ندارد شنیدم بوی او، مستانه رفتم سوی او تا چون غبار کوی او، در کوی جان منزل کند وای ز دردی که درمان ندارد فتادم به راهی که پایان ندارد دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم دیدی که در گرداب غم، از فتنهی گردون رهی افتادم و سرگشته چون، امواج دریا شد دلم دیدی که رسوا شد دلم، غرق تمنا شد دلم