اینا دلنوشته های یکی از بهترین دوستای منه که خیلی دوسش دارم و تصمیم گرفتم نوشته هاشو تو وبلاگم بذارم خواهشا بعد از خوندنشون نظر بدین
نگرانی میدونم چرا.می ترسی....از آینده...... از بودن و نبودن..از اینکه باشی ولی نتونی درک کنی که هستی.خودتو ببین.به استعدادات یکی یکی نظاره کن.چرا میخوای اونی باشی که نیستی؟
حس قشنگیه.آره خیلی قشنگه.وقتی دوس داری جای اونی که دوست داری باشی هستی.ولی آخه چرا؟......؟؟واسه ی چی؟
خیلی به خودت سخت میگیری.زندگی رو مثل یه کوه بزرگی میبینی که نمیتونی مثل فرهاد این کوه بیستون رو بشکنیش.......میدونی چرا؟؟اراده نداری.نمیخوام نا امیدشی ها ..........نه.......میخوام تقویت شی.تمرین کنی.وقتی یه سنگ بزرگ جلوی راهت میبینی اونو ورش داری و بندازیش یه گوشه ای که هیچوقت به پای کسی نخوره .نه از جلوی خودت ورش داری و بندازیش جلو یکی دیگه
<< مشکلات زندگی همینه>>
این سنگ درسته شکستنش سخته ولی کنار زدن از جلوی رات ممکنه.این سنگ زندگی رو بشکن و خودت رو اونجوری که هستی باور کن......... سنگی که خودت ساختی و باور کن...............خب حالا نمیگم این سنگ و بشکون لاقل از همه طرف نگاش کن تا ببینی از کدوم طرف می تونی اونو از جلوی رات کنار بزنیش و آینه ی دق خودتو به آینه ی خوش بینی تبدیل کنی...........
همیشه از خوابای شیرینت بزن واسه کارایی که دوسشون داری و همیشه از موقع تنوع و بیکاری استفاده کن واسه کارایی که به سختی قبوولشون داری چون این طوری هر دوتا کار برات دوس داشتنی میشن...............
هیچ وقت خسته نشو ففط یکمی دلگیر شو...........نه..............نه......نمیگم از کسی ها از خودت............از اینکه می تونی ولی نمیخوای.......................آره درسته که میگن خواستن توانستن است...........
A-A